بندباز

ساخت وبلاگ
صبح آنقدر سرحال بیدار شده بودم که انگاری شب قبل، تمام دنیا را بهم داده بودند! اما همه اش فقط بخاطر یک خواب بود! اولش یادم نمی آمد و فقط با سرخوشی عجیبی به این طرف و آنطرف تخت نگاه می کردم. بعد کم کم به یادم آمد! خواب دیده بودم که اوضاع درست شده است! اوضاع خودم، خودمان، وضعیت اقتصادی، اوضاع ممکلت! توی خواب بازوی جان را گرفته بودم و دوتایی داشتیم خیابان های شلوغ تهران را متر می کردیم! خیابان هایی که تمیز بود با آدم هایی که به شدت خوشحال بودند. خنده هایی از ته دل داشتند. روی نیمکت های کوچکی دور یک میز کوچک، توی پیاده رو، جلوی مغازه ها نشسته بودند و مشغول خوردن انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها بودند! یادم می آید حتی درختان توی خیابان هم بار داشتند!! درخت توتی بود که دستم را کشیدم روی میوه اش! توت های بلند و آبدار! شبیه خوشه ی انگور! از همه طرف سایه درختان میوه دار روی سر مردم توی پیاده بود. هوا تمیز بود! آسمان صاف و براق بود و باد خنکی می وزید. راه می رفتیم و من با خوشحالی به مغازه های تمیز و رنگانگ اشاره می کردم و از دیدن شوق مردم و رونق بازارشان، غرق در شادی بودم!!... راه رفتن مان شبیه قدم گذاشتن روی ابرها بود. سبک و آزاد... با لبخند و آواز... یادم هست حتی با خودم می گفتم " اگه کسی هم پول نداشته باشه چیزی بخوره، می تونه از میوه های به این درشتی، خودش رو سیر کنه!" و دست کشیده بودم روی تن ِگوشتالود هلویی بزرگ و سرخ که از شاخه اش آویزان شده بود و نیمی از پهنای پیاده رو را گرفته بود... . .. بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 66 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 23:21

حوالی هشت سال پیش بود شاید، کمی بیشتر یا کمترش خاطرم نیست! کاردانی نقاشی، ترم آخر، کلاس تاریخ هنر و پروژه ای که نمره اش نیمی از نمره ی آزمون پایان ترم بود. موضوع کنفرانس من بررسی آثار نقاشی ایرانی به نام " محمد سیاه قلم " بود. استادمان خانمی بود که شاید پنج سالی از من کوچکتر بود! راستش را بخواهید خیلی از اساتید آن دانشکده، سن شان به زور به سی و پنج می رسید! و اکثرا هم بسیار کم تجربه و بیسواد! بعضی هم که سواد بالایی داشتند، بلند نبودند که چطور تدریس کنند. برای آن کنفرانس خیلی زحمت کشیده بودم. کلی عکس و مطلب و پاورپوینت تهیه کرده بودم. بماند که دانشجویان نقاشی علاقه ای به موضوع نداشتند و باید به سختی با انواع فن بیان و ادا و اطوار حواس شان را به موضوع جلب می کردم، استاد هم مدام با وسایل توی کیفش ور می رفت و گاهی نگاهی چپ چپ به من و عکس ها و اسلایدها می انداخت. جوری که انگار دلخور باشد! هنوز پنج دقیقه از ارائه ام نگذشته بود که بلند شد و بی مقدمه وسط حرف هایم گفت: " بچه ها من باید برم بیرون، کار دارم. شما هم کنفرانس ت رو کامل کن. نمره ت رو بعدا می دم!" و از کلاس بیرون رفت. حالم خیلی گرفته شد! همان وقت هم فهمیدم که دلیلش چیزی نبود جز ناتوانی او در تدریس! چرا که همیشه عادت داشت جزوه ای سرکلاس بیاورد و از بچه ها بخواهد تا مثل کلاس اولی ها، نوبتی از آن روخوانی کنند!... بماند که بعد از رفتنش، همان یک ذره توجه دانشجویان از بین رفت و من هم تلاش زیادی برای انتقال آن هیجانی که از دقت در کارهای سیاه قلم پیدا کرده بودم، به خرج ندادم! ( این مرد عجوبه ای بوده است در زمان خودش! و هنوز هم تمام آثارش به طرز غریبی زنده اند! )استاد خانوم دیگری هم داشتیم که درس مبانی رنگ می داد! ولی همیشه اول کلاس بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 55 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 23:21

حکومتی که می تواند در طول دو هفته تمام امکاناتش را برای مسافرت زیارتی بسیج کند و چهار میلیون انسان را جابجا کند، حتما می تواند این کار را برای باقی اموراتش هم انجام بدهد! مثلا حل مشکلات آب و برق و گاز کشورش! یا وضعیت اقتصادی و معیشت مردمی که زیر بار فشار تورم از نفس افتاده اند! این حکومت کافی است اراده کند تا همه مشکلاتش را یکی پس از دیگری حل کند! تولید واقعی را از سر بگیرد. فرصت های تجاری با جهان را باز کند. از پتانسیل استراتژیک جغرافیایی اش آنطور که باید استفاده کند. همان جبر جغرافیایی که همه در حال فرار کردن از آنند! جغرافیایی که حلقه ی اتصال شرق و غرب است و بی شمار موقعیت رشد و ترقی و بالندگی برای این مرز و بوم و مردمش دارد! این حکومت اگر بخواهد کاری کند، نه دژمن می تواند جلویش را بگیرد نه ابر و باد و مه و خورشید!!.پ.ن: مثلا تصورش را بکنید؛ تمام امکانات بسیج بشوند برای یک جشنواره ملی رقص و موسیقی! بعد از هر شهر و استانی، از هر فرهنگ و زبان و جغرافیایی، کلی نوازنده و خواننده و رامشگر! در این جشنواره سراسری شرکت کنند... مثلا یک تور باشد از شمال به جنوب از شرق به غرب... بعد فکر کنید چند میلیون ایرانی از این حرکت استقبال می کنند؟! چند میلیون ایرانی همراه این کاروان می شوند؟! چه تاثیر روحی و روانی ای روی مردم می گذارد؟ بعد همین حرکت بشود یک جاذبه ی گردشگری... بجای موسیقی بگذارید نمایش و تئاتر! بگذارید مجسمه و نقاشی! بگذارید جشنواره لباس! صنایع دستی! بگذارید تاریخ و فرهنگ و کتاب و غذا و ... بگذارید زندگی!... بگذارید شادمانی! بگذارید رونق اقتصادی... همه اش که نباید عزادار بود و از مرگی به پیشواز مرگ دیگری شتافت!!.. بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 54 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 23:21